کاش همه ی اینها خواب بود


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش اومدین امیدوارم خوشتون بیاد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان برای همه و آدرس minoo1380.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 22

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 3
:: بازدید ماه : 278
:: بازدید سال : 342
:: بازدید کلی : 42982

RSS

Powered By
loxblog.Com

کاش همه ی اینها خواب بود
جمعه ساعت | بازدید : 351 | نوشته ‌شده به دست minoo | ( نظرات )

دخترم دخترم...

مادرم داشت صدایم میزد باید بیدار میشدم و به مدرسه میرفتم. بیدار شدم صبحانه خوردم لیاسم را پوشیدم واز خانه بیرون رفتم. در راه در فکر این بودم که اگر روزی برسد که بتوانم رشته ی تحصیلی ام را انتخاب کنم ریاضی بخوانم یا تجربی یا مثلا در آینده چه کاره شوم.. دکتر شوم یا مهندس بگذریم....

امروز تولدم است وبسیار دوست دارم بفهمم چه هدیه ای در انتظارم است. ای کاش کسی پیدا میشد . مدرسه ی مارا پیشرفته میکرد... نه لپ تاپ و نه تخته ای ... اسمش را فراموش کردم تنها خواسته ی ما کلاسی بزرگتر ومدرسه ای بهتر است همین............

ای کاش دیوار های کلاسمان را رنگ میزدند... چون کمی سیاه است ومن از رنگ سیاه بدم می آید.

سلام چطوری... 

دوستم است واورا بسیار دوست دارم... با او احوالپرسی میکنم و به کلاس میرویم... چند لحظه در اوج شادی معلم وارد شد ........ببررپپاا....

معلم :بفرمایید...

امروز من بسیار خوشحالم ... اما در گوشه ی قلبم احساسی دارم احساسی که میگوید...

تق...

آ آ آ...

صدای جیغ شنیدم و وقتی به کلاس نگاه کردم بخاری ترکیده بود بچه ها جیغ میزدند و میدویدند...

دخترم صدامو میشنوی.....

چشم هایم را که باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم.. تمام بدنم درد میکرد .کامل نمیدیدم و از شدت درد گوش هایم دیگر نمیشنیدو تنها چیزی که احساس میکردم صدای فریاد و گریه هایی از ته دل.....

دوباره بی هوش شدم....

مدت ها گذشت تا توانستم از جایم بلند شوم.... روزی عکس خود را در آینه دیدم.... شوکه شدم..بغض گلوم رو فشرد... گریه کردم و و خودم را روی تخت انداختم... از ته دل آه کشیدم... گریه میکردم و تنها از خدا میپرسیدم.....

چرا... چرامن... چرا ما...

خدایااا... صدایم را میشنوی ... تو را به خودت قسمت میدهم به صدای دادم برس خداا..

از جایم بلند شدمو بدون نگاه کردن به آینه از اتاقم بیرون رفتم. مادر دوستم را دیدم که کنار تختی ایستاده بود و گریه میکردو خودش را میزد . رفتم به تخت نگاهی کردم و پارچه ای که روی تخت بود برداشتم ... دوستم بود که... یعنی چه خدای من... او مرده بود... بهترین دوستم...بچه ای که رویا های بسیاری داشت ... این حق او نبود... نه نبود... اشک هایم بدتر از همیشه از چشمانم جاری شد...

حالا فهمیدید من که هستم.. آری من بچه ای هستم که بهترین دوستش را از دست داد...

آری من بچه ای هستم که رویا هایش را باخت...

من بچه ای هستم که از آینه میترسد...

من بچه ای هستم که نه تجربی میخواندو نه ریاضی...انسانی میخواند تا به انسان ها کمک کند...

من بچه ای هستم که نه مهندس میشود و نه دکتر ... من بچه ای هستم که .. فعال حقوق کودکان میشود...

من بچه ای هستم که هدیه یتولدش خوابیدن در بیمارستان بود...

من بچه ای هستم که از رنگ سیاه بدش می آید...

من کودکی هستم که کلاسش سوخته و سیاه شده...

من یکی از بچه های شین آباد هستم{وواایی کاش همه ی اینها خواب بود}

خوب بود من که الانشم در حال گریه کردنم اگه خوشتون اومدو نیومدم نظر بدین ممنون میشم

گریهگریه

گریهگریهگریه



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
مهلااااا در تاریخ : 1393/4/31/minoo1380 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مهلااااا در تاریخ : 1393/4/31/minoo1380 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: